سالها پیش وقتی در دروس فلسفه‌ی اخلاق، نظریه اعتدال ارسطویی را شرح می‌کردم، و از رذیلت افراط و تفریط، و فضیلت "حد وسط" سخن می‌گفتم، در همان سالها مثنوی مولوی را نیز به جّد در مطالعه گرفتم و به لباب معارف آن عاشق عارف دل سپردم.

از دفتر اول آغاز کردم، دستان کنیزک را در دستان پادشاه نهادم و با بازرگان روانه هندوستان شدم. در راه،‌ نغمه‌ها و ناله‌های عاشقانه طوطی بازرگان را به یاد می‌آوردم که: ای حریفان بت مـــوزون خـــود
من قدح‌ها می‌خورم پرخون خود

ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعده‌های آن لـب چون قـنـد کو

عاشقــم بـر قـهر بـر لـطفـش به جد
بولعجب مــن عاشــق ایــن هــر دو ضــد

این نه بـلبل ایـن نهنگ آتشی است
جمله ناخوش‌های عشق، او را خوشی‌است

طوطی را می‌دیدم که اندک اندک در عشق به نهنگی آتش‌خوار بدل می‌شود،‌ چون آتش، نیک و بد را می‌سوزاند و چون نهنگ، خرد و درشت را می‌بلعد و چندان رسوایی و ویرانی می‌کند که به خود نهیب می‌زند:

بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند

و به خود جواب می‌دهد:

من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویـران گنج سلــطانی بــــود

غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر

زیر دریــا خـوش‌تر آید یا زبر ؟
تیر او دلکش‌تر آیــد یــا ســپر؟

ای حیــات عـاشقان درمــردگی
دل نیابی جز کــه در دل‌بردگــی

دیدم که الحق این عشق، ویرانی‌ها می‌کند و کمترین ویرانگری او در عرصه اخلاق است. اگر ارسطوی آداب‌دان یونانی، رئیس العقلا بود و به مبالات حّد وسط و اجتناب از پست و بالا رفتن دعوت می‌کرد، این پرستوی سوخته جان خراسانی که سلطان العاشقین بود،‌ به زیر و زبر شدن و غرقه‌تر شدن فرا می‌خواند و بی‌مبالاتی و اعتدال‌شکنی را برتر از حذر و ادب می‌نشاند.(1)

نه فقط اعتدال عاقلانه ارسطو که اعتزال خائفانه غزالی نیز نسبتی با فزون‌خواهی و بی پروایی پیر بلخ نداشت و بی‌ادبی عاشقانه او یک‌جا ادب اعتدال و قفس قناعت را درهم می‌شکست و از اخلاق تازه‌ای نشان می داد.

گرچه این اولین بار بود که با زیر و زبر شدن و دریا صفت گشتن و پست از بالا نشناختن و موج زدن و دل به امواج سپردن و غرقه‌گی و دل‌بردگی و بی‌باکی و بی‌تابی و تعادل‌سوزی و فزون‌خواهی مولانا روبرو می شدم، اما آخرین بار نبود. این طوفان که در جان جلال‌الدین سفر می‌کرد بر زبان او هم گذر می‌کرد. زیر و زبر شوندگی که صفت جان او بود، ورد زبان او هم بود و مگر همیشه چنین نیست؟ آنچه در جان می‌گذرد، بر زبان هم می‌گذرد. بی سبب نبود که او این همه از شکر و شیرینی هم سخن می‌گفت، آخر جانش شکرستان بود، و حلاوتی را که او در کام داشت اگر بر عالم قسمت می‌کردند، اقیانوس‌ها پر از شربت می‌شدند:

زان عشوه شیرینش و آن خشم دروغینش
عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا

لاجرم قیامتی در هستی او قائم شده بود که واژ‌ه‌های رستاخیزی "زیر و زبر" این همه بر زبانش می‌گذشتند. این گمان قوت بیشتر گرفت وقتی دیدم خواجه‌ شیراز در سراسر اشعار رندانه خود، فقط یک بار از "زیر و زبر" شدن سخن گفته است و بس. آنهم در غزلی سرد و واعظانه و بی تصویر، که همه نشانه های صباوت را بر ناصیه خویش دارد:

ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راه دان نـبـاشــی کـی راهبر شوی؟

....

گر نور عشق حق به دل و جانـــت اوفتد
بالله کــز آفتاب فلــک خـوبتر شوی

....

بنیاد و هستی تو چـو زیـر و زبــر شـــود
دیگر گمان مدار که زیر و زبر شوی

به دیوان بیست شاعر دیگر هم سری کشیدم از سعدی گرفته تا انوری و سنایی و عطار و خاقانی و سعد سلمان و جامی و فروغی و... چندانکه اوراق دفترشان را زیر و زبر کردم از "گفتمان زیر و زبر" نشانی نیافتم، ایمان آوردم که کلام مولانا "از کان جهانی دگر است". گویی آتش روانش و سوزش جانش خون دیوانه قیامت را در رگ های دیوانش روانه کرده است.(2)

مولانا صفت قیامت را ابتدا از قران آموخت که واقعه‌یی "خافضه رافعه" است یعنی زیر و زبر کننده. و آنگاه این قیامت را در مصاحبت با شمس تبریزی تجربه کرد: مرده بود و زنده شد. گریه بود و خنده شد. فانی بود و پاینده شد. و چندان زیر و زبر شد که اگر یوسف بود، اینک یوسف زاینده شد.

و آنگاه قیامت را در جان هر عارفی حاضر دید و دانست که تا قیامت کسی قائم نشود و دوباره از خاک وجود خود بر نخیزد و تولد نوین نیابد، در زمره اولیاء و اصفیاء حق در نمی آید.

در درونشان صد قیامت نقد هست
کمترین آنکه شود همسایه مسـت

کار مردان روشنی و گرمــی است
کار دونان حیله و بی شرمی است

کمترین حظی و سهمی که از قیامت جوشان جان عارفان به همنشینان و همسایگان می رسد، این است که آنان را موقتهً مست و گرم می کنند. حضور و حدیث شان حلاوت و حرارتی دارد که از وراء حجاب ستبر قرنهای طولانی می تواند همچنان جان مشتاقان را به رقص و طرب در آورد.

او پیامبر را نیز چون یک قیامت مجسم می دید که وقتی از او پرسیدند قیامت کی برپا می شود، گفت من خود قیامتم:

با زبان حال می گفتی بسی
کی ز محشر حشر را پرسد کسی؟

این زیر و وزبر شدن، و این قیامت آزمودن و قیامت دیدن و قیامت چشیدن چنان لذتی در جان مولانا نشاند که هیچ گاه از تمنای تکرار آن دست نکشید:

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگینم آخر ای گروه؟

نی ز جان یک چشمه جوشان می شود
نی بدن از سبز پوشان می شود

نه صفای جــرعه ســاقی در او
نه نوای بانگ مشتاقی در او

چون قیامت کوه ها بر می کند
پس قیامت این کرم کی می کند؟

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین کُه را به کلی بر کنند؟

بلی شرط دیدن قیامت، چشیدن قیامت است. و چشم سرمه کشیده مولانا او را بینای قیامت کرده بود.

به حافظ نظر کنید که "قیامت" برایش مرکبی است تا او را به مقصد شاعرانه و مقصود رندانه اش برساند:

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران گفت

یا:

پیاله برکفنم بند تا سحر گه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

سعدی از این هم رقیق‌تر و رفیق بازانه‌تر می گفت:

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کانچه بود گناه او من بکشم غرامتش

یا:

اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان اینهمه ماجرا نباشد

این تعارفات کجا و آن جان قیامت آشنا کجا که در خونش قیامت می جوشید و در کلماتش نبض حیات می تپید و از حلاوت حیاتش تلخی می رمید و شاخ نبات می دمید؟

عشق مولانا هم عشقی قیامت وار و خافض و رافع بود، و همین او را از همه عاشقان ادوار ممتاز و متمایزمی کرد. شمس تبریز دولت عشق را به او هبه کرد و او از آن پس چون گربه یی در انبان عشق، پست و بالا می شد و جست و خیز می کرد و رستاخیز می آفرید:

گربه در انبانم اندر دست عشق
یک دمی بالا و یک دم پست عشق

عاشقان در سیل تند افتاده اند
بر قضای عشق دل بنهاده اند

این انبان، گاه به وسعت یک اقیانوس می شد، و گربه چالاک بلخ را چون نهنگی سنگین با جزر و مد بحر جان زیر و زبر می کرد و قبض و بسط و تلاطم های قیامت آسای دریای عشق را به او می چشاند:

چه کسم من چه کسم من که چنین وسوسه مندم؟
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

نفسی تند و ملولم، نفسی رهزن و غولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

بیهوده نبود که نماد ماهی اینهمه در کلام مولوی برجستگی می یافت. ماهی که مجسمه بی تعلقی و تن سپردگی به آب است، بهتر از هر نماد دیگری می توانست جان متموج و متوکل این عاشق تشنه را تصویر کند. و دریا که گاه آرام بود و در قبض، و گاه خروشان بود و پر بسط، و مالامال از آب حیات بخش و پناهگاه ماهیان، و گهر بخش و باران ساز، و بیکرانه و یک لخت، به عشق زلال صافی می مانست که هزاران ماهی را "نان و آب و جامه و دارو و خواب" می داد.

عشق وقیامت بهتر از همه جا در داستان "عاشق بخارایی و صدر جهان" با هم گره می خورند و عاشق عارف خراسان برای اولین بار تعبیر "قیامت گاه عشق" را به کار می برد. این داستان نقد حال مولانا و آیینه تمام نمای قامت بلند روح اوست، قصه التهاب ها و تب و تاب های وصال و فراق او و زیر و بم احوال و افعال اوست.

عاشق بخارایی خود اوست که خطر می کند و از سنگدلی معشوق بیم نمی ورزد و به رایزنان مشفق خود می گوید:

گرچه دل چون سنگ خارا می کند
جان من عزم بخارا می کند

آن جان تشنه و مستسقی، هموست که آب هم راحت هم هلاک اوست:

گفت من مستسقیم آبم کُشد
گر چه می دانم که هم آبم کِشد

گر بر آماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم

و آن میهمان مسجد مهمان کش و آن فقیر شهر سر بالا طلب هموست که:

گفت کم گیرم سر و اشکمبه یی
رفته گیر از گنج جان یک حبه ای

مسجدا گر کربلای من شوی
کعبه حاجت روای من شوی

ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش وکم

و آن "ابله" دل بر هلاک نهاده و تسلیم جبر اجل شده و عاقلانه از بلا گریخته و دیگر بار گرفتار قضای عشق شده، آن اوستاد معتمد و آن مفتی محشتم که اینک خاکسار عشق شده هموست:

بنده شاه جهان بودی و راد
معتمد بودی، مهندس، اوستاد

از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت این جا یا اجل؟

ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند

و آن عاشق دردمند نصیحت‌گریز که درس فقه را به درد عشق فروخته و از شافعی و بوحنیفه گریخته هموست که:

گفت ای ناصح خمش کن چند چند
بند کم ده زانکه بس سخت است پند

بند من افزوده شد از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو

آن طرف که عشق می‌ افزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد

و نهایتاً دیدار او با معشوق همان «قیامت‌گاه عشق» است که آن را با بلاغتی آتشین چنین تصویر می‌کند:

ای سرافیل قیامت‌گاه عشق
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق

من میان گفت و گریه می‌تنم
یا بگویم یا بگریم، چون کنم؟

گر بگویم فوت می‌گردد بکا
ور بگریم چون کنم مدح و ثنا

این بگفت و گریه در شد آن نحیف
که برو بگریست هم دون هم شریف

از دلش چندان برآمد های و هوی
حلقه زد اهل بخارا گرد اوی

خیره‌ گویان خیره‌ گریان خیره خند
مرد و زن خرد و کلان جمع آمدند

آسمان می‌گفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین

چرخ برخوانده قیامت نامه را
تا مجرّه بر دریده جامه را

عقل حیران که چه شور است و چه حال
تا فراق او عجب‌تر یا وصال....

و تازه این اولین منزل از منازل قیامت عشق است. هفتاد و دو دیوانگی در آن است که اگر فاش شود آسمان، هراسان و لرزان، دست به دعا برمی‌دارد و یا جمیل‌السّتر می‌خواند.

می‌ماند یک نکته دیگر. قیامت عشق، عشق و قیامت و دریا و کوه و ماهی و گربه و نهنگ و موج و غرق و پست و بالا را هم خانواده می‌کند و به مهربانی در کنار هم می‌نشاند. با این همه جای یک مهمان خالی است و آن «شکر» است. این دریای مواج پر نهنگ و پست و بالا کننده و شوریده و شورنده نه شور و نه تلخ، بل دریایی از شکر است.

این قیامت نه فقط مرگ را حیات که تلخی را هم شیرین می‌کند.

و مولانا که می‌گفت:

عشق قهار است و من مقهور عشق
چون شکر شیرین شدم از شور عشق

راست می‌گفت.

شکر و قند و شیرینی و حلوا از کلمات پر بسآمد در اشعار اوست و این نیست مگر به سبب حلاوتی که در جان و کام آفریننده آن اشعار نشسته است. کی شعر ‌تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ از کام تلخ کجا کلام شیرین برمی‌خیزد؟ عشق، سرمه یی به چشم او کشیده بود که صاحب این جهان را چون شکر فروشی می‌دید که همه وقت شکر می‌فروشد و هیچ‌گاه کم نمی‌آورد.

سحری ببرد عشقت دلی خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

چه شکر فروش دارم که شکر به من فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم

و حتی هنگام قبض روح، جان عاشقان را با شکر می‌ستاند و آنان‌ را از غلظت شیرینی می‌کُشد:

دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می‌کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنان شیرین و خوش در پای او جان می‌دهیم
کان ملک ما را به شهد و شیر و حلوا می‌کشد

آن گمان‌ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کُشد

شکر فروشی که چنین شکر می‌ریخت، و عالم را شکرستان می‌کرد نرخ شکر را هم شکسته بود و کاری برای عاشقان جز نیشکر کوبیدن به جا ننهاده بود:

خسرو شیرین جان نوبت زده است
لاجرم در شهر قند ارزان شده است

شهر ما فردا پر از شکّر شود
شکّر ارزان است ارزان‌تر شود

در شکر غلتید ای حلوائیان
همچو طوطی، کوری صفرائیان

نیشکر کوبید کار این است و بس
جان برافشانید یار این است و بس

شبی که جان زیر و زبر شده و چهره افروخته و شکرخنده‌های مستانه او را دیدم که از بزم شبانه معشوق بازمی‌گشت، بی اختیار این ابیات را از او وام کردم و بر او خواندم:

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی؟
دوش شب با که بدی که چو سحر می‌خندی؟

همچو گل ناف تو بر خنده بریده است خدای
لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی
بر بد و نیک جهان همچو شرر می‌خندی

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی
آفتابی تو که در روی قمر می‌خندی

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی؟

دو سه بیتی که بمانده است بگو مستانه
ای که تو بر دل بی زیر و زبر می‌خندی

شما هم اگر در رؤیا نهنگی مست و فربه را دیدید که در اقیانوسی موّاج و متلاطم از شراب شیرین چون گربه‌یی چالاک برمی‌جهد و پست و بالا می‌شود و می‌خندد و شکر می‌پراکند، از معبِّر مپرسید، تعبیرش مولانا است!

«زهی کرشمه خوابی که به ز بیداری است».

ارائه شده در دانشگاه مریلند، آمریکا، سپتامبر 2007


------------------------------
پانوشت‌ها:

1- تقابل ارسطو و پرستو را از شاعر فقید، حسن حسینی وام گرفته ام که می گوید:

صفایی ندارد ارسطو شدن
خوشا پرگشودن پرستو شدن

و خود در یکی از غرل هایم به کار برده ام:

نه ارسطو که خرد هست و پر و بالش نیست
بل پرستو که به پهنای خرد پر دارد



2- مولانا نزدیک صد بار تعبیر "زیر و زبر" را در اشعار خود به کار برده است. که نشانه انس ذهنی او با این مفهوم و عهد روحی او با این تجربه است. یک جا وقتی عشق به سراغ مولانا می‌آید و او را دعوت به سکوت می‌کند، مولانا خبر میدهد که "قمری جان صفت" در راه دل پیدا شده است و دل می‌گوید سخنش را مگو که "نه اندازه توست، این بگذر،‌ هیچ مگو" و مولانا خواستار میشود که چیزی درباره او بشنود:

گفتم این روی فرشته است عجب با بشر است؟
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو،‌ زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

و نهایتاً مولانا درمی یابدکه با یک " راز نگفتی" روبروست، همان "چیز دیگر" همان خدا.

و شگفت‌زده می‌پرسد:

گفتم ای جان پدری کن نه که این وصف خداست؟
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

زیر و زبر شدن مولانا آشکار است اما آنکه او را زیر و زبر می‌کند چیست؟ خدا؟ عشق؟ سکوت؟

از اشارات مولانا بر‌می‌آید که گویا غرض وی از وصف خدا همان "هیچ مگو" یا "سکوت" است که به گفته آن عارف غربی، شبیه‌ترین چیز به خداوند سکوت است. عشق می‌تواند نامزد این مقام شود. چراکه عشق، خلیفه خدا بر زمین است.

در جایی دیگر،‌ در غزلی که گویا خطاب به شمس تبریزی در آستانه سفر اوست، از فراق زیر و زبر کننده شمس سخن می‌گوید:

بشنید‌ه‌ام که قصد سفر می‌‌کنی مکن
مهر حریف و یار دیگر می‌کنی، مکن

تو در جهان غریبی و غربت ندیده یی
قصد کدام خسته جگر می‌کنی، مکن

ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر می‌کنی، مکن ...

و در جایی دیگر با بسط بیشتر، غیبت و فراق او را برهم‌زننده گیتی و زندگی می‌شمارد:

بی ‌تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر زغم تو چون کشم؟ بی تو بسر نمی‌شود

بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی‌شود

جزر و مد هم از این مقوله است. آنجا که مولانا از‌تردد و تحیر خود سخن می‌گوید:

اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید

3- ماهی نماد عیسی مسیح نزد مسیحیان هم هست. گفته‌اند حتی پیش از آنکه صلیب نماد مسیحیت شود، ماهی در آن نقش به‌کار می‌رفته است. بعدها یکی از آباء کلیسا حروف آغازین کلمات یونانی "عیسی مسیح، پسر خدا و منجی ما" را کنار هم نهاد و چنین شد:

I. CH. TH. Y.S

که بر روی هم ایکتوس خوانده می‌شود که در زبان یونانی به معنی ماهی‌ است. مولانا با راهبان مسیحی اطراف قونیه رفت و آمد داشت و بسا که ورود سمبلیزم ماهی در اشعارش بی‌نسبت با آن مصاحبت‌ها نباشد.